نتایج جستجو برای عبارت :

نقدی بر کتاب مامان بیا جیش دارم

بابابزرگم به موهام نگاه کرد و گفت جای دستهای دخترم رو هنوز روش می بینم...موهام رو توی دستش گرفت و گریه کرد.
من اغلب شبها روی کاناپه ولو بودم و سرم روی پای مامان بود کتاب میخوندم؛ اینستا چک میکردم و مامان هم یا قرآن و کتاب میخوند یا تلویزیون میدید یا سرگرم گوشیش بود . بعد از مامان دیگه روی کاناپه نخوابیدم جز یک شب که از چهلم بابا اومدیم و سرم روی پای سعید بود خوابیده بودم. تا دستش رو برد لای موهام از خواب پریدم چون بوی مامان لحظه ای مشامم رو پر کر
سه روزه که میخوایم پتو بشوریم هوا به ترتیب ابری،بادی و الان هم بارونی شده.مامانم الان رفته توی دستشویی داره پتو میشوره(دستشوییمون بزرگه دوست داریم توش پتو بشوریم.ایتز نات یور بیزنیس!).میگم مامان من دستشویی دارم.میگه خب بیا من نگات نمیکنم که:؟من توی این خونه حریم شخصی کمتری نسبت به این گربه هایی دارم که وسط شمشادا جفت گیری میکنن.
پی نوشت:تو این روزای آخر سال وقتی دارید از پیاده رو ها رد میشید یه یالله بگید اجالتا.
شنبه عصر با مامان رفتیم خرید،کلییی راه رفتیم و خسته شدیم علاوه اینکه فهمیدم مامان خیلی هم دلش پیر نیست،برام کتاب خرید برای خودشم خرید،پیشنهاد کرد میخوام مثنوی معنوی رو برام بخره؟[ازماهیانه م کم کنه]،رد کردم.کلاسم یکشنبه تشکیل نشد،دوشنبه هم به خیر گذشت و امروز هم کلاس تشکیل نشد.
یکم بد عادت شدم.
"ناطور دشت"و"عطیه برتر"و"غرور و تعصب" کتابایی بودن که مامان برام گرفت‌.
جمعه عصر چند صفحه از "آیین دوست یابی"رو خوندم،یادتون هست اخرین باری که دست گر
کتاب تست مامان
جهت دانلود و مشاهده فایل به روی لینک زیر کلیک نمایید.
دانلود کتاب تست مامان

کتاب تست مامان
اثر راب فیتز پاتریک به صورت کاملاً عملی تدوین شده تا شما بتوانید بهترین
صیاد پاسخ‌ها از سمت مشتریان خود باشید.  دانلود کتاب صوتی تست مامان کتاب صوتی تست مامان
، کتابی در زمینه مدیریت مشتری و فروش به قلم راب فیتز پاتریک است

ﺗﺴﺖ ﻣﺎﻣﺎن
ﺗﺴﺖ ﻣﺎﻣﺎن. : ﻣﺮدم ﻪ. ﻣ ﻮﻨﺪ ؟ ﺷﻤﺎ. : ﻣﺎدر ﻣﻦ ﻪ اﺪه ﺑﺮای راه اﻧﺪاﺧﺘﻦ ﻪ ﺴﺐ وﺎر دارم. 5. د
خاطره: دردسرهای کتابخوانی من و دخترام و شیرینی های راه حل هامان
 
خاطره :دردسرهای کتابخوانی من و دخترام
من دو تا بچه دارم. یکیشون نوزاده و دخترم کلاس هشتمه!و از اونجایی که خانوما هیچ وقت سنشون نمیره بالا، منم هنوز سنم همون حدودای دخترمه!بعد از آشنایی با یه موسسه که کتابهای بسیار خوب و متفاوتی داشت، منم مثل اون حسابی درگیر کتاب خوندن شدم و از فرصت های طلایی خواب نی نی استفاده میکردم که کتاب بخونم. ولی چون دخترم وقت آزادش بیشتر از من بود، مدام د
خلاصه از رمان ملینا : 
ملینا- مامان! مامان کجایی؟مامان- اینجام مامان جان، چی شده چرا جیغ میزنی؟ملینا- مامان قبول شدم تربیت معلم، بلاخره به آرزوم رسیدم خدایا شکرت. وای خیلی خوشحالم.مامان- الهی دورت بگردم مادر، خدارو شکر که قبول شدی دخترم. بذار زنگ بزنم به بابات خبر بدم خوشحالش کنم.ملینا- باید جشن بگیریم مامان، شما قول دادی.مامان- حتما، بیا، بیا بشین ناهارتو بخور منم زنگ بزنم به بابات بهش بگم.مامان رفت و منم یه لقمه بزرگ برا خودم گرفتم و با حرص ش
مامان تنها کسیه که با دلش نگرانته. همون که به خاطرش خیلی کارها رو انجام نمی دی چون می دونی حتی اگه هیچی ندونه همه چی رو می فهمه (با دلش) و تو دلت نمیخواد ناامیدش کنی. نمیخوای تصویر معصومی که از تو داره خراب کنی. دوست داری اون یه نفر که با دلش نگاهت می کنه فکر کنه تو هنوز خوبی!
مامان بودن فقط برای کسی که ما رو به دنیا آورده نیست یا حتی برای همه زن هایی که بچه به دنیا آوردن هم نیست. حتی فقط برای زن ها نیست. مامان بودن خودش یه مفهومه. یه مامان همیشه به ب
میگم: مامان!
بله؟
پس‌فردا کلم‌پلو درست کنیم.
_
مامان!
بله؟
هر سوالی دارین می‌تونین از گوگل بپرسین.
_
مامان!
بله؟
باید خونه رو رنگ کنیم. دیوارا خیلی بد شدن.
_
مامان!
_
مامان!
_
ماااااماااان!
بلهههه؟
کی گفته نباید واسه آبگوشت پیازداغ درست کرد؟ کی گفته با پیاز خام خوشمزه‌تر میشه؟
_
مامان!
بله؟
صدای چی بود؟
_
مامان!
عهههه! چیه انقد مامان مامان مامان مامان می‌کنی؟
چرا همیشه ماه رمضون نیست؟ آشپزیش راحته، ظرف شستنش راحته، خوابش راحته، فقط بعدازظهرهاش
هوا بی‌اندازه سرد شده. دیروز ظهر رفتم ارایشگاه و امروز هم صبح با خواهرم رفتم وسایل کیک پختن خریدم. البته یکی دو قلم رو پیدا نکردم و بدون اونها نمیشه کاری انجام داد. بنابراین فعلا نمیتونم کیک رو بپزم اما حسابی خوشحالم که وسیله ها رو دارم. 
امروز به جز زمان خواب، بیرون رفتن، غذا و کمی صحبت با مامان، همش به خوندن کتاب مادمازل شنل گذشت. از اونچه فکر میکردم واقعا جالب تر بود و البته چیز زیادی ازش نمونده. هزار تا حرف راجع به این کتاب دارم که بعد از ت
صبح با مامان ی سر رفتیم جمعه بازاره کتاب
مامان ی چند تا کتاب می خواست ...فقط یکی از کتاب ها رو پیدا کرد
از دیروز عصر شروع کردیم به تمیز کاری خونه
دو دور بیرون رفتم برای خریدن کردن
ظهر رسیدیم خونه
دوش گرفتم
دوست مامان تماس گرفت که مادر آقای همسایه هم همراه ما میاد!
یعنی قیافه من اون لحظه دیدنی بود از تعجب
می ترسم تا ساعت شش که قراره بیان کل فامیل رو با خودشون بیارن!
هیچی دیگه خونه و البته خودم داریم از تمیزی برق میزنیم
نشستیم منتظر تا تشریف بیارن
امروز ساعت شیش بهم زنگ زدی... داشتم آش پشت پای ت را درست میکردم به کمک مامان... و خب خوشمزه هم شد و جایت خالی ... گفتی دیروز قرار بود درست کنی که ،از دیروز رو گازه .... میخندیدیم گفتم نخود و لوبیا خیس نخورده بود ماند برای امروز... احساس نزدیکی دارم بهت وقتی صدایت هر چند در مدت کوتاهی با من حرف میزند. حس میکنم کنارمی.... امروز خیلی خوب بود... یادت همش با من بود. مامان نمیدانست اما من میدانستم و ذوقت را داشتم و توی قلبم بودی....  همش حس های عجیبی ست. دلم میخوا
خواستم یک روز عادی از زندگیم رو ثبت کنم که بعدنااا بخونم و لذت ببرم :)
از خواب پا میشم، کمی کتاب میخونم یا مستقیم میرم سراغ صبحونه و بعد کمی حرف میزنیم با مامان و خواهرم؛ بعدشم کار. البته ممکنه اول کار کنم کمی بعد صبحانه بخورم، اگه مامان بعد من از خواب پاشه.
وسط کار کمی استراحت میکنم، بعدش نماز و ناهار. ممکنه ظهر کمی کتاب بخونم و عصر بقیه کارامو شروع کنم. البته این واسه کرونا هستش، قبلا عصرا خیلی بیرون میرفتیم الان خیلی کم. و رستوران و کافه هم که
۱. برنامه ریزی برای سال جدید
۲. یه دعوت به چالش داشتم:دی
۳. سوپ رشته خوشمزه 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*هشت تا لبخند ۹۸ ایه من*
- مامان شدن دوس جونم خیلی خوشحالم کرد و دل تو دلم نیس که نی نی شو ببینم ♥ + مامان شدن جاری کوچیکه با اون نی نی مماخ گندش + مامان شدن دختر خاله جان .. با اینکه هنو نی نی شو ندیدم از نزدیک ولی عاشق لپای تپلشم + مامان شدن ارکیده مهربون با اون نی نی شو خط ریشش:دی ♥
- پسر شیرازی نیروانای مهربون و عز
روز جمعه مامان با دوستاش قرار داشت
من قول داده بودم در اولین فرصت با مامان و دوستاش برم بیرون
روز جمعه صبح که مامان از بیرون برگشت
حرف بیرون رفتن شد و منم دیدم چند روز تعطیلیه و بهتره ی بیرون برم
قرار کجا بود؟؟ خوب مشخصه عمارت دهدشتی!
به یکی از دوستای مامان میگم تو رو خدا جای قرار ها رو عوض کنید:)))))))
من عمارت رو دوست دارم
ولی خوب خیلی تکراری شده
ادامه مطلب
خیلی یکهویی لباسمان را عوض کردیم، آهنگ گذاشتیم. چهار نفری رقصیدیم و کیک خوردیم.
مامان شمع را فوت کرد، خیلی نخندیدیدیم. از آن تولدهای رویایی که همه احساس بی نظیر و شادی دارند نبود. یک مهمانی کوچک. تولدک مامان.
مامان! بلد نیستم جمله های قشنگ قشنگ بگویم ولی...خیلی دوستت دارم. خیلی خوشحالم که خدا تصمیم گرفت تو را بسازد و همه لحظه های مهم زندگیم، از بد ها تا خوب ها، از گریه ها تا خنده ها، اریگاتو که هستی.
اگر تو نبودی، واقعا یک چیزی کم بود.
خوش حالم که
دیر برگشته بودم خونه؛ خیلی زیاد.
رسیدم خونه و مامان هیچی نگفت. بابا هم. آخر شب که چای قبل از خواب رو با مامان میخوردیم گفتم مامان مهم نبود براتون دیر اومدم؟ نه تذکری نه اعتراضی. گفت آدمی که خونه ش رو دوست داره آسمون رو به زمین میدوزه کارهای واجبش رو زودتر تموم کنه برسه خونه. به زور نمیشه بهت بگم دوستت داریم خونه ت رو دوست داشته باش. بچه که نیستی. گفتم مامان من خونمون رو دوست دارم. گفت دوست داشتن یعنی وقت گذاشتن. آدمی که دیر میاد وقت نداره که کسی و
خیلی وقته ننوشتم....راستش به سرم زد حتی اینجا رو ببندم و برم.....ولی ترجیح دادم به جای بستنش چیزی ننویسم تا دوباره حس نوشتنم برگرده...
اینروزا اتفاق خاصی نیفتاده...کمی گرفتار دیدن تالار و آتلیه و ... بودم....حساب کتاب و ....
تالاری که میخوام و آتلیه رو تقریبا مشخص کردم...همه چیز جور میشه اگه خدا بخواد....
تمرینات شکرگزاری رو دوباره با هما شروع میکنم....میشه پنجمین دوره .... و هر دوره برام اتفاقات زیبایی افتاده....
اواسط آبان عروسی دوستمه و دیروز رفتم و براش ی
می دونم که قبلا از زهرا نوشتم 
و از اینکه حس می کنم سرنوشتم مثل اون خواهد بود 
یهو یاد برادرشوهر محبوبه افتادم 
که محبوبه برام در نظرگرفت 
من موافقت کردم 
با مامان تو دعوا بودم! مثل همیشه
زنگ زدن 
مامان بردلشت 
پسره ۲۸ ساله مطلقه و مکانیک بود 
مامانم گفت به دختر ما نمیخوره چون کوچیکتره 
و قطع کرد 
فکر می کنم ۳۰ ساله بودم اون موقع 
محبوبه مودبانه ناراحت شد 
بعدها مادربزرگ بستری شد 
مامان کنارش بود 
محبوبه شیفت بود 
نرفته بود پیش مامان 
ماما
مامانم یک کتاب داشت به اسم کلید و راه های گفتگو با نوجوان همچین چیزی بعد یادمه کلاس ششم بودم رفتم کتابخونه مامانم اونو برداشتم خوندم فقط به خاطر اینکه هروقت مامان یک کاری طبق اون کرد من برعکسشو انجام بدم:///
 
 
بعله همینقدر لجباز:/// البته دیگه یادم نمیاد کامل خوندمش یا کردم یا چی ولی الان دست ابجیم دیدم یاد این افتادم
 
 
یک چیز مسخره و مسخره:// داشتم غر میزدم
-اه من فلانو میخام
مامان گفت
-مگه این چشه
- اثر نداره
- پس چرا برای ما اثر داره
 -چ میییی
تمام تجربیاتم از مرگ جلوی چشمانم رژه میرود و منِ مضطرب در اتاقم قدم رو میروم!
مامان هما مادربزرگ مادری ام هست و خب همیشه پسردوست بوده برای همین هیچ خاطره خاص و محبتی ازش در خاطر ندارم اما حالا که حالش وخیم شده دوست دارم یکی پیدا شود و در جوابِ سوالم "راسی راسی مامان هما داره میمیره؟" با اطمینان خاطر جواب منفی بده!
حس میکنم شدیدا قسی القلب هستم که اصلا حس گریه ندارم و حتی از تصور مرگش هم بغض نمیکنم!
سین صیح سراسیمه زنگ زده و منِ حواس پرت بدون هیچ
خاطره : کتاب سرمایی
فصل بهار بود با بوی گل های زیبا و معطرش.توی اتاق نشسته بودم و داشتم کتاب «گرگ ها از برف نمی ترسند» رو می خوندم، حسابی سردم شده بود.رفتم تو آشپزخونه و به مامانم گفتم:« چقدر هوا سرد شده ها!»مامانم گفت:« هوا به این خوبی، کجاش سرده؟»یه چیزی خوردم و اومدم نشستم بقیه کتاب رو خوندم. از روحیه نوجونای کتاب پر از انرژیشده بودم، از تغییرهای خوب شخصیت های داستان طی این سختی ها شگفت زده شده بودم و دلم برای نوجوونهای توی کتاب سوخت که تو او
درست نمی‌دانم چه فعل و انفعالاتی در بدن رخ می‌دهد که منجر به دوست داشتن کسی می‌شود!دیشب به دوستی که فکر می‌کردم دلش را شکستم پیام دادم و الحمدالله انگار روابط دوستی ترمیم پذیر است! خوشحال شدم. از تهِ دل!امروز صبح به مقصدِ مدرسه در ماشین نوابی نشسته بودم و داشتم فکر می‌کردم که من چقدر نوابی را دوست دارم! از تهِ دل! درست است که از تیپ و لباس پوشیدنش خوشم نمی‌آید، اما حسن خلق و دائم الخنده بودن و خیلی دیگر از اخلاقیات خوبش مرا جذب کرده است.همی
مانی نازنینم 
مامان هدیه های زیادی گرفته که هر کدام با خاطره زیبا همراه هست ولی شیرین ترین هدیه ای که گرفتم مربوط میشه به روز مادراسفند 97مثل هرروز از سرکار که بر گشتم زنگ خانه مامان جون را فشاردادم تا خوشکل نازنیم بیای دروباز کنی وبا چشمهای شاد ت .خنده های بلندوآغوش کوچولوت پذیرام باشی .ولی وقتی نگاهت کردم .دستپاچه بودی .متوجه نشدم چیو داری مخفی می کنی .وقتی بغلت کردم گفتی مامان عزیزم روزت مبارک .بعد بوسه های تمام نشدنی وخوشمزه ات...
یه کاغذ ن
خیلی بی دلیل یا شایدم با دلیل تصمیم گرفتم بهت بگم دوست دارم .خیلی هم دوست دارم. از اینکه دیروز همش منتظر بودی بهت زنگ بزنم و من تو خواب غفلت بودم عذر میخوام . از اینکه تمام دیروز ناخوش بوم و بعدش دیدم یه تماس از طرف تو دارم و بهت زنگ زدم و گفتی حالت خوبه و دکتر گفته که خداروشکر  معاینه ت هم خوب بوده خیلی خوشحالم ؛ ولی امروز وقتی "ط" گفت که کلی منتظرم بودی که خودم ساعت یازده / دوازده بهت زنگ بزنم و مدام میپرسیدی که من زنگ زدم یا نه دلم شکست . صدای ترک
مانی نازنینم 
مامان هدیه های زیادی گرفته که هر کدام با خاطره ای زیبا همراه هست. ولی شیرین ترین هدیه ای که گرفتم مربوط میشه به روز مادراسفند 97مثل هرروز از سرکار که بر گشتم زنگ خانه مامان جون را فشاردادم تا خوشکل نازنیم بیای دروباز کنی وبا چشمهای شاد ت .خنده های بلندوآغوش کوچولوت پذیرام باشی .ولی وقتی نگاهت کردم .دستپاچه بودی .متوجه نشدم چیو داری مخفی می کنی .وقتی بغلت کردم گفتی مامان عزیزم روزت مبارک .بعد بوسه های تمام نشدنی وخوشمزه ات...
یه کاغ
اینجانب در حوزه ی کتاب فعالیت دارم و چون خودم فرد کتابخوانی هستم
و بعضا نبود بعضی از کتاب ها برایم دغدغه می شد و می شود و الان این
امکان خدا رو شکر که برایم فراهم شده است تا با کتاب و کتابفروش ها
که با مراکز پخش کتاب چه دست اول و چه دست دوم در ارتباطند بیشترین تعامل و
ارتباط را دارم لذا خواهشمندم دوستانی که در جستجوی کتابی هستند
ادامه مطلب
 
میدانین که من عاشق سینه چاک مامان ها  هستم ! بخصوص مامان های مهربون و البته مادربزرگان عزیز !
حالا چه مامان  خودم باشد چه مامان‌دوستان عزیزم و حتی مامان  عروس های خونه مون !
فرقی نمیکند مامان های خوب از هزار فرسنگی/ فرسخی دوست داشتنی و مهربان هستند !
آمدم بگویم از بین همه مامان های دوست داشتنی که دوست دارم حالش همه ایام خوب باشه و سالم و سرحال باشد !
مامان ۲۲ فوریه عزیز است که واقعا برام خیلی  عزیززز و دوست داشتنی است !
آمدم بگویم میشود برای د
خب یادتون هست که من خونه ی مامان اینا مستقر شدم؟:))
الان باز تنهام...
عصر حیاط رو شستم و بعد نشستم گوشه ی حیاط کتاب خوندم ....
الان هم نماز خوندم و از تاثیر کتابی که خوندم چند خط توی سررسیدم نوشتم....
کتاب سکوت و جدل آخراشه و الان واقعا دلم میخواد برای مدتها حرف نزنم:)
این کتاب رو تموم میکنم و کتاب توکل و آرامش رو از پاتوق کتاب میخرم...
می‌خوام خودم رو ببندم به رگبار احساسات فوق العاده:)
جای همگی خالی:))
تو آشپزخونه دم گاز واستاده بودم...چنگال به دست...هر چی مامانو صدا میکردم نمیومد...
برداشتم زیر لب گفتم:همه مامان دارن..ما هم مامان داریم...
مبینا شنید...برگشته میگه:خدا خیلی دوسمون داشته که مامان بابا ها رو آفریده...حالا چه مامان بد...(صداش اونقدر آرووم شد که دیگه نشنیدم ولی خب قابل فهم بود که چی میخواست بگه(: )
دلم میخواست همون موقع بیخیال گاز و سوختن یا نسوختن غذا بشم و برم سفت این نیم وجبی رو بغل کنم که لحن صداش هم آدمو دیوونه خودش میکنه(:
پی نوشت:دا
صبح که مامان بیدارم کرد ، تو چند لحظه ای که بین بیدار شدن و نشدن بودم حس کردم چقدر به مادرم بیگانه‌م، حس کردم یه غریبه‌ست، یه زن میانسال با کمی اضافه وزن، صورت سفید، موهای قهوه‌ای و تک و توک سفید. اونقدر کابوس کوتاهی بود که سریع گفتم: بیدار شدم مامان جان. با تاکید روی مامان جان‌. انگار که بخوام به اون چند لحظه‌ای که گذروندم ثابت کنم که اون مامان‌جانِ منه! همون زن میانسال با همه نقص ها، چروک های روی صورتش، گاهی اخم و بداخلاقی هاش زیبایی زندگی
   "کتاب بازی" اومده تا در کنار مامان باباهای عزیز باشه تا توی تربیت نی نی کوچولوی نازنازی، یه دوست و همراه باشه!   "کتاب بازی" به صورت تخصصی روی تربیت کودکان 0 تا 6 سال کار می کنه و تلاش می کنه هرچی در این مورد لازمه ( به مرور) در اختیار مامان باباها بذاره.
الان دارم کتاب "خاطرات سفیر" دکتر نیلوفر شادمهری رو دارم میخونم ...
معرکه است 
قشنگه
دوست داشتنیه
عالیه
...
یه گوشه ی کتاب نوشتم دوستت دارم نیلوفر خانم!
کاااااااش یه رفیق نزدیک و در دسترس اینطوری داشتم !!!!!!
...
کتاب رو یک سال و نیم پیش خریدم اما نمیدونم چرا نخوندم (یعنی میدونم چرا ولی چراش خیلی قابل قبول و محکمه پسند نیست! )
شما هم بخونیدش تا تا بعد درباره اش بنویسم !
بعد از مدتها امروز مثل روزای خوبم کار کردم تا الان دوباره کلی از کتابمو خوندم و فقط حدود صد صفحه مونده حتی اگه امرپزم تموم نشه فردا حتما تمومش میکنم. کلی چیز دوباره یاد گرفتم اسپینوزا داره تموم میشه و میرم سراغ لایب نیتس. بقیه کارامم هست که هنوز سراغشون نرفتم از صبح همه تمرکزم روی کتاب بود. خلاصه که دوباره دارم عشق میکنم. 
بابابزرگم حالش بد شده هیچی نمیتونه بخوره مامان بیچاره دست تنها بردتش بیمارستان :( از بی وفایی بقیه نگم برات به هر حال درست
مامان:علی بیدار شووو
علی:مامان من خوابم میاد،جان هرکی دوست داری ولم کن.
مامان:علی اگه مدرسه نری بی سواد می شی.
علی :مامان جان تا الان هفت کلاس درس خوندم هیچی نشدم،هفتا دیگه ام بخونم بازم هیچی نمی شم.
مامان:علی پاشو برو مدرسه وگر نه از بازی خبری نیست.
علی:خب مامان ،الان فکر کن من برم مدرسه،دوباره باید معلمان غمگین،ناظم عصبانی را تحمل کنم.
مامان:این حرف هارو نگو خوبیت نداره!
علی:آخه من  هفت صبح از خونه بیرون می رم که هیچ باید تو این سرما با آب سرد
دارم میرم مصاحبه ی گفتمان ، بعد از تمام مشقت ها...!
قبلش هم یه اتفاقاتی افتاد که دعای توبه خودش معین میکنه برام که چیا بودن...
محمد جواد جدیدا بدون اینکه به ما بگه از مدرسه میره خونه مامان بزرگم ، منم دم رفتنی با مامانم سر این قضیه بحث کردم...
نمیدونم این چه رفتار مضحکیه که من دارم ! مثلا میگم : دو روز قبل به مامان گفتم که من چهارشنبه ساعت ۵ میرم مصاحبه ، و الان مثل اینکه چیزی نمیدونه و انگار اولین بارشه  میگم دارم میرم مصاحبه ، میگه مصاحبه ی چی؟،، خ
بسم الله الرحمن الرحیم
دور زندگی می کنیم، از همه ی خانواده
دیشب وقتی پدربزرگ و مامان جون و خاله هات داشتن با دخترک خداحافظی می کردن.
می گفت منم میخوام بیام گچساران
بهش می گفتن مامان نمیاد ها!
می گفت چرا میاد
شب که توی گهواره تکونش می ئادم باهام اتمام حجت می کرد که من فردا می خوام با پدر بزرگ و مامان جون و مامان ع برم گچساران
صبح بعد از نماز صبح راه افتادن همه و رفتن
دخترک توی گهواره خواااب...
چقدر ئل مامان جون و پدربزرگ نرفته براش تنگ شده بود
چقد
بسم الله الرحمن الرحیم
دور زندگی می کنیم، از همه ی خانواده
دیشب وقتی پدربزرگ و مامان جون و خاله هات داشتن با دخترک خداحافظی می کردن.
می گفت منم میخوام بیام گچساران
بهش می گفتن مامان نمیاد ها!
می گفت چرا میاد
شب که توی گهواره تکونش می ئادم باهام اتمام حجت می کرد که من فردا می خوام با پدر بزرگ و مامان جون و مامان ع برم گچساران
صبح بعد از نماز صبح راه افتادن همه و رفتن
دخترک توی گهواره خواااب...
چقدر ئل مامان جون و پدربزرگ نرفته براش تنگ شده بود
چقد
دلم گرفته
یجور بدجور 
یجوری که دوست دارم بشینم گریه کنم ولی شرایطش جور نمیشه 
علی امشب هم اینجا بود کلی باهاش خندیدم اما هیچ فایده ای نداشت 
دلم می گفت دختر علی از تو نیست حالیته؟ 
سرکار رفتن هم تاثیر نکرد 
سرفه های شدید دارم سرفه هایی که اینقدر ادامه دار میشدن که خلط جدا شه 
و امروز با اولین سرفه پیشونیم تیر می کشه جوری که بجای اینکه دستمو بگیرم جلو دهنم مجبورم دستمو محکم رو پیشونیم فشار بدم :| 
یارو رو رد کردم خودم پشیمون کردم 
به مامان صبح
مامان میدونی تو لجباز ترین و خرف گوش نکن ترین دختر دنیا رو داری
اما همین دختر لجباز تنها جای امن دنیا براش همین آغوش توعه تنها جایی که بدون قضاوت اطرافیان با ارامش گریه میکنه ، میخنده..
مامان اما تو بهترینی همیشه بودی شاید خیلی لفظی بهم محبت نکنیم انا تو با رفتارات نشانم دادی چقدر عاشقمی ..
مامان خیییلییی دوست دادم❤
مامان امروز از ظهر رفت خونه باباجی تا فردا شب اونجاست. حتی شبم میخوابه چون داییم نمیتونه وایسه. جاش خیلی خالیه. ناخودآگاه ادم فکر میکنه به نبودنش به مردنش ... به این که شاید دیگه هیچوقت نبینمش. دلم براش تنگ شد. اگه نباشن نمیدونم چجوری قراره زندگی کنم تنها ... نه که با تنهایی مشکلی داشته باشم. ترسم از همیشگی بودنش هست این که دیگه این روزای ارومو نداشته باشم تبدیل بشم به دختری که دغدغه هاش بزرگ تر از حد معمول هست. درسته با مامان اختلاف نظر دارم ولی
کاروان بنان رو گوش میدم. به حرف های دیشب علی فکر میکنم که تو و مامان چقدر شبیه خواهرها بودین. مامان تو خلوتهای دوتایی میگفت بعد از 4 تا بچه با تو خواهردار شدم. میگفت خواهر خیلی خوبه؛ آدم پشتش به خواهرش گرمه. میگفت ولی تو داداشی منی آبجی منی اما اینا حرف خلوت بمونه آبجی.این طور رفتار میکرد که با 44 سال اختلاف سنی حس نمیکردم با اسم کوچیک صداش بزنم بی احترامی میشه. دوستش دارم. 
امروز از مامان یه عکس خوشگل گرفتم خیلی خوب شد شاید گذاشتمش بک گراند گوشیم. 
تو فکرم بود از مامان بیشتر بنویسم.
آرامشش از پختگیشه و دلم میخواد درس بگیرم ازش.
من کپی مامانم هستم از نظر قیافه.
دلم میخواد اخلاقمم شبیهش باشه.
مامان از بچگی میگفت که من دین و ایمانشم کاش بتونم ثابت کنم اونم دین و ایمان منه. 
امروز صبح پاشدم که برم پیاده روی. ولی زیاد آشنا نبودم که کجا برم. دیگه با ماشین رفتیم با مامان بچه ها رو رسوندیم مدرسه. ازونور اومدیم نونوایی رو نشونم داد مامان، نون خریدیم. من اومدم خونه، باز مامان رفت بابا رو رسوند سرکار. از فردا دیگه خودم میتونم برم نون بخرم و مسیر پیاده روی هم خوبه. 
پاشدم برای خودم تخم مرغ با پنیر گودا درست کردم خوردم! داشتم از خونه میزدم بیرون مامان خانم دیدم دارم برای توی راه بابا خان کوکتل درست می‌کرد بهم گفت از #بابا_خان پول بگیر داشته باشیم؟  بعدش گفتم خودت بگیر! نمیدونم چرا مامان خانم پول میخواد توی این موراد اول به من میگه به بابا خان بگو
کتاب آخرین نامه در بطریشاعر: بنیامین دیلم کتولی

گرفتم عمر را در شیشه ی ساعت نگه دارمتو را در عکس کاش می شد از حرکت نگه دارم!تو میراث هزاران باغ سرسبزی و من بایدگلی همچون تو را در خانه با دقّت نگه دارمزلیخا را بگو فهمیده ام دیگر نمی ارزدکه من این عشق را یک عمر با تهمت نگه دارمتو نیشابور نه، شیراز نه، آن کشوری هستیکه می کوشم تنش را دور از غارت نگه دارمکه می کوشم پس از هر بو*سه ای عطر دهانش راشبیه نامه ای سر بسته در پاکت نگه دارم
 
برای تهیه ی این
دوست دارن برگردی؟مگه با دوست داشتن آدما برمی گردن؟ اگه قرار بود بمونن وقتی می دیدن دوستشون داری می موندن، حالا که رفتن اگه صدهزار بار هم بگی "دوست دارم برگردی" برنمی گرده اونی که رفته.
چرا برگرده؟ آدم مال رفتنه، اصلا به نظرم آدم هرچی بیشتر بره، بیشتر آدمه!یه روز هم مطمئنا وقتی سوت قطار شنیده می شه یا خلبان هواپیما می گه "با آرزوی سفری خوش" و بعد می پره هوا و یا اون روزی که اتوبوس از توی جاده ای که کنارش پر از درخت های خوشگله رد می شه؛ یکی داد می ز
دارم موهاشو میبندم میگه شبیه پسرا شدم میگم نه بعدم تو خب موهات کوتاهخودشو لووس میکنه میگه ماماااان اگر میخای من خوشحال بشم برو موهای بچه ی مائده رو بکن بیا بده به منمیپرسم بچش کیهمیخام ببینم درست میگه یا نهمیگه حلما دیگه همون ک موهاش اونجوریه (مدتهاست حرفی از ایشون زده نشده)
 
حرف داشتیم میزدیم ک مامانم گفت من دو تا بچه دارمدخترک با بغض رومیکنه ب من میگه : مامااان مامان جون میگه دوتا بچه دارهمن: خب چیشدهدخترک : مامان جون؛ تورو حساب نکردههههه
داشتم به معجزه فکر می‌کردم. همون موقع بود که دیدم صدای گریه‌ی مامان بلند شده. 
حالا، در حالیکه دیگه تو دنیای به این بزرگی مامان‌بزرگی ندارم که دستای چروکیده‌شو بگیرم تو دستم و ازش بخوام برام دعا کنه، دارم خرما می‌چینم و به این فکر می‌کنم که آدمیزاد از وقتی دنیا میاد تا وقتی می‌میره محکومه که مرگ عزیزانش رو و حتی عزیز‌ترین‌هاشو از نزدیک لمس کنه و ... و خب میدونید؟ چی تو دنیا میتونه سخت‌تر از این باشه؟
کتاب باهات راحت یه هفته حرف دارممهدی رحیم زاده

از این روزایی که دور از تو رد شداز این شبهای رفته حرف دارمیه دریا حرف ماسیده تو سینه مباهات راحت یه هفته حرف دارم
 
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
همچنین می توانید از سایت نشر شانی تهیه کنید: 
http://www.nashreshani.com
در ساعت ۱۰ شب پنجشنبه، لیست مخاطب های موبایلم را سه بار بالا پایین کردم و هیچکس را نداشتم تا با او حرف بزنم.بعد یک عکس از گالری ام را انتخاب کردم.حرف هایم را پایینش کپشن کردم و خواستم اینطوری حرف هایم را زده باشم،اما آن کپشن هرگز منتشر نشد چرا که در لحظه ی آخر یادم افتاد مامان را با این حرف ها ناراحت می کنم و مامان در شهر دیگری ست و مامان بغض می کند و مامان دلش می گیرد و می لرزد و فشارش بالا می رود...از مامان که بگذرم باقی فالوورهایم را هم از یاد گ
جمله آخری که در گفتگوی نه چندان مسالمت آمیز من و مامان در باب خرید جهیزیه ایرانی بیان شد و کمر حقیر را شکست این بود که : دیگه شوهر ایرانی گرفتی برای حمایت بسه ! 
و خب! ما هیچ .. ما نگاه .. :| :| :|
معمولا مامان ها یجوری موقع بحث یجوری بی منطق میشن و فلسفه و عرفان و مذهب و دوران بچگی و شیردهی و نوزادی و سیاست و اقتصاد و همه چیز رو به هم ربط میدن که آدم فقط باید نگاهشون کنه! بعد خیلی ملایم بره ماچشون کنه. :)
ولی خیلی دوس دارم مامان بشم و بفهمم طی چه مکانیسمی
گاهی مثل حالا خودم را می‌برم به تقریبا سی سال پیش به سن الان مامانم و به حال و احوال آنها در ۳۵ سالگی فکر می‌کنم. به روز جمعه، دو فرزند خردسال، به یک روز  فراغت از مدرسه، آمادگی برای هفته‌ی تازه، به بابا که می‌رفت ده‌شان تا به آقاجون و مامانبزرگ سر بزند و ما خوشحال بودیم که نیست و احتمالا مامان هم احساس آرامش می‌کرد که از غر زدن‌های روز تعطیل بابا رهایی یافته یا روزهای جمعه‌ای که می‌ماند و به عالم و آدم گیر می‌داد و دعوا به‌پا می‌شد. به
امروز وقتی نشسته بودم کتاب می‌خوندم مامان اومد داخل و با ذوق گفت بیا برات زیرشلواری گرفتم.پوشیدم.خیلی قشنگ و نرم بود.مامان گفت بپوشمش و دیگه اون کوفتی رو بندازم دور(منظورش یه شلوار بود که توی خونه ‌تکونی از انباری پیداش کرده بودم و طی این چندماه بی وقفه می‌پوشیدمش).هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به درجه‌ای از تواضع و حس استغنا برسم که بدون اینکه درخواستی بکنم بهم چیزی بدن و خواهش کنن ازش استفاده کنم.در کمد رو باز کردم و شلوار رو انداختم کنار تیشرت
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
 
به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: «برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: «مگر خواهرت ک
 
1دختر خاله سه سالم نشسته بودلب پله بالاخونه و پاشو گذاشته بود روشکم پسر خاله بزرگم که اون پایین خوابیده بود. پسرخالم گفته بود حاج خانم پات اینجا چیکار میکنه؟
یه مکث کرد گفت:این پا رومیبینی!؟دفعه بعد به من بگی حاج خانم میاد تو صورتت
 
2
وقتایی میخوام دم ظهر داداش برسونم یه چادر پوشیده دارم کلا پوشیده است ازین خیلی حجابیا میپوشمش  میگیرم جلو  که افتابم نسوزونه صورتمو. عینک آفتابیم میزنمو چون قدم کوتاهه صندلیم میکشم جلو
اونوقت داداش به مامان
دیگه حوصله ی هیچی رو ندارم .دوس دارم مامان بابام زودتر جدا شن.و دنیا به آسایش برسه.دوس دارم زودتر درسم تموم شه و من بتونم احساس آزادی کنم . دوس دارم یکی رو داشته باشم که حوصله ی منُ داشته باشه . فقط یکی.فقط همون یدونه رو میخوام. دوس دارم به کامک بگم یه نازپروده ی لوسِ گریه اوی آب دماغیه و مادرش گند زده با تربیتش.و بهش بگم ازین ضعیف بودنش متنفرم. و اونم بدش بیاد و ناراحت شه و بیشتر به قول خودش احساس خشم و نفرت کنه .
با مامان زیاد سره دانشگاه حرف میزنیم رابطه م با مامان روز به روز داره بهتر میشه نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته!تا قبل از بهبود روابطمون پیش خودم میگفتم اگر چندین سال هم نبینمشون اصلا اهمیتی نداره اما این روزا دارم میفهمم که چقدر ته دلم خانوادم دوست دارم،شاید بد موقعی داره خوب میشه.باید بنویسم که یادم بمونه شرایط دقیقا چطوری بود!از طرفی دانشگاهِ همینجا و خب درکنار خانواده بودن و راحتی برای رفت و امد!از طرف دیگه کسایی که دوست ندارم مثل این روز
پدر و مادر پدرم در قید حیات نبودند. مامان هروقت میرفت خونه مامان بزرگم دو سه روز بمونه بابا به من میگفت مامانت که نیست بچه یتیمم.
بابا اهل ابراز احساسات کلامی و پرحرفی نبود اما با هیچ کس هم اندازه مامان حرف نمیزد. بزرگ تر شدم و فهمیدم آدم برای کسی که دوستش داره همیشه حرف داره. 
حقیقتا یه دوره‌ای فکر می‌کردم توانایی‌های (محدودی) که دارم همه از سر تلاش و مطالعه و زحمت و مشقت خودمه و مامان و بابا چون به اندازهٔ من کتاب نمی‌خونن یا قد من درگیر فیلم و مجله و فناوری و... نیستن، پس اصولا نقش خاصی هم نداشتن تو شکل‌گیری ویژگی‌های احیانا مثبت شخصیتیم.
جدا متاسفم برای خودم با این افکار ابلهانه.
بابا مرا سیاهِ مو فرفری صدا میزند من هم قند توی دلم آب میشود، راستش سیاهِ مو فرفری بابا بودن خیلی خوب است!
هیچوقت دلم نمیخواست جای برادرهایم باشم، دلم نمیخواست مثل آن ها لباس بپوشم، مثل آن ها فکر کنم، مثل آن ها رفتار کنم!دلم میخواست همیشه نبات کوچک خانه باقی بمانم!همان نباتی که زمان زیادی جلوی آیینه به بافتن موهایش مشغول بود، همان نباتی که لباس صورتی گلدارش را می پوشید و خودش را برای بابایش لوس میکرد!
من با عروسک هایم بزرگ شدم!برایشان مادری ک
سرخ و سفید و تپلممامان می گه مثل گلم
شیرین زبونی می کنمبابام می گه که بلبلم
وقتی که دامن می پوشممامان می گه عروسکم
ادابازی درمی آرمبابام می گه بانمکم
من نه گلم نه بلبلممن آدمم مثل شمام
شکل خودم رو می کشمکنار مامان و بابام
شاعر: شکوه قاسم نیا
 
سرخ و سفید و تپلم 
به نظر این روزا روزای سرخوشیمه. انگار برام مهم نباشه وقت داره هدر میره. اما اینجوری نیست فقط هفته ی شلوغیو دارم آخر بهاری. امروز بعد ازمون خوبیدم بعد بیدار شدم کتابخونه اینورو بردم اونور. اونورو اوردم اینور. چقدر ذوق دارم که اتاقارو عوض میکنم نور میاد فکر کن رو تختم چه دلبر میشه. همش تصورش میاد تو ذهنمو دلم ضعف میکنه براش. بعد از اونم یه خورده گذشت رفتیم دنبال مامان بعدش رفتیم بستنی خوردیم همین الانم که اینجا دلم میخواد کتاب بخونم از آ به خ یه
مامان عصر رفته مراسم ختم و شب برگشته میگه فلانی رو دیدم(همسایه ی سابق)
که تبریک گفته که مبارکه آیدا ازدواج کرده :| مامانم تعجب کردم که کِی ازدواج کرده من خبر ندارم :||
مامان پرسیده حالا به شما کی گفته؟
طرف گفته فلانی(که میشه دوست نزدیک تر مامانم و عجیبه که خودش چرا از مامان نپرسیده)
 
حالا ما نمی دونیم قضیه چیه و کی این حرف رو دهن به دهن کرده و کلا چه نفعی برای چه کسی داره که من شوهر کردم یا نه؛
اما واقعا دارم به این نتیجه میرسم که تا همیشه ی دنیا جه
۱.از هفت و نیم صبح که مانیا رو رسوند مدرسه راه افتاده..یه ربع پیش زنگ زدم گفت: ده دقیقه ی دیگه می رسم!
#خدای بزرگ هر جا که هست سلامت دارش :)
 
۲.من و بابام و یکی از خواهرم اگه در حد مرگ هم مریض باشیم یه ناله ام نمی کنیم .هر چی درد و مریضیمون بیشتر باشه ساکت تر میشیم دقیقا برعکس مامانم..مامانم از سیصد و شصت و پنج روز سال سرجمع سیصد روزشو مریضه و  هر روز انقدر صدا میزنه و ناله می کنه و به ائمه پناه میبره که  قشنگ چهارده معصومو میاره جلو چشمون..همشون خون
قول دادم این فاطمیه آدم بشم. پاک بشم. همونی بشم که شما میخوای، شما دوست داری... هر چیزی که بهش شک داشتم، هر مسئله ای که حس می کردم یه روزنه کوچیک باشه برای گناه، برای پرت شدن حواس دلم، برای لرزیدن ایمانم، همه رو، همممممممه رو درز گرفتم. محکم بستم... سخت بود، سخته... یه کشیده زدم تو گوش نفسم، گفتم دست از پا خطا کنی با من طرفی! با غیض نگام کرد. یه مشت کینه و غصه و حسرت قدیمی رو ریختم بیرون از دلم. دلم غصه اش گرفت چون بهشون عادت کرده بود. همین شد که با من
از ساعت سه این طورا بیدارم. روزه نمیگیرم با این حال نشستم سر میز با مامان اینا و هنوز شروع نکردم به کار کردن. بیا شرط ببندیم تا ساعت چند بیدار میمونمو کار میکنم. یعنی میشه خوابم نگیره و یه کله کار کنم؟باید یه برنامه برای عکاسیمم بذارم. هی نمیشه پشت گوش میندازم نه فقط عکاسی رو که کارای دیگه جز کتاب خوندن رو هم. دیروزم فقط کتاب خوندم خب درست نیست دیگه باید برای بقیه هم وقت بذارم. میدونم این روزا بیشتر از روزمرگی ها مینویسم. شاید چون بیشتر کتاب میخ
یه حالی دارم امروز،عجیب.یعنی به شخصه تا به حال تجربه نکرده بودم این حال رو.
یه احساس به جهنم خاصی تو رفتار و حرکاتم و ذهنم هست.یعنی احساس میکنم هیچ تعلق خاطری به هیچ چیزی ندارم.خیلی حس جدید و قشنگیه.احساس میکنم روی یه تشک بادی روی آب دریا شناورم و به ناکجا آباد میرم.
خیلی از خودم خوشم میاد امروز.احساس این و دارم که یه کوه و میتونم از پا دربیارم.میتونم با باد مسابقه بدم و پا به پای ماهی ها شنا کنم.
سبک شدم.روی سجاده سبزم خودمو مچاله میکنم و به خدا
مامان : هانیه حالش بد
بابا: چطور؟
مامان: تب کرده ... پاهاشم یخ :(
یهو دیدم بابا اومده تو اتاق 
پاهامو از توی پتو  پیدا کرد همچی فشار داد که نزدیک بود قطعش کنه :/
اومدم بگم اخ دردم گرفت یهو دیدم با پشت دست خوابوند تو پیشونیم:| 
خو پدر من ، لمس هم کنی میتونی دما رو متوجه بشی چرا بزن بزن راه انداختی :|
در نهایت نتیجه معاینه رو  به این ترتیب به مادر اعلام کردن :
به خواهرش زنگ بزن بگو تنها وارث خونواده اونه 
بابا :
مامان:
من:
باز هم من :
گاهی اوقات آدم که یک کتاب جدید رو شروع میکنه با خودش میگه چرا من زودتر سر این کتاب نرفتم. امروز بعد از خوندن سومین بخش از کتاب زمین انسان‌ها، بغض کردم که چی باعث شد که این کتاب رو بعد از خریدنش مدتها بزارم در قفسه کتاب و به سراغش نرم، یا اینکه چرا این کتاب رو سالها قبل تر از این ندیدم. با این حال میدونم اگه قرار بود این کتاب رو ۴ سال یا ۵ سال قبلتر از این میخوندم. جملاتش اینقدر تاثیرگذار تر نمیشد. مطمئنا نگاهی که امروز نسبت به زندگیم دارم باعث شد
مامان دیشب خواب خیلی بدی دیدم. خواب دیدم مامانِ آدرین میگه آدرین ایدز گرفته. انگار از مادرش به صورت ارثی گرفته بود. وای مامان انقدر گریه کردم. انقدر گریه کردم. مامان من با اینکه هنور بچه ام، ولی گریه کردن بخاطر عشق را می فهمم. مامان تو هیچوقت بخاطر عشق گریه کردی؟
 
 
آدرین: نام ‌کوچک پسر گربه ای در کارتون دختر کفشدوزکی است.
مامان، دیشب خواب خیلی بدی دیدم. خواب دیدم مامانِ آدرین میگه: آدرین ایدز گرفته. انگار از مادرش به صورت ارثی گرفته بود. وای مامان انقدر گریه کردم. انقدر گریه کردم. مامان، من با اینکه هنور بچه ام، ولی گریه کردن بخاطر عشق را می فهمم. مامان، تو هیچوقت بخاطر عشق گریه کردی؟
 
 
آدرین: نام ‌کوچک پسر گربه ای در کارتون دختر کفشدوزکی است.
مامان بزرگ یه شبکه رادیویی پیدا کرده رادیو محرم ...
صبح که از خواب بیدار میشه ...تلویزیونو میذاره رو حالت رادیو ...
کسی دست به کنترل بزنه با تیر میزنش ...
از صبح تا شب روضه میخونه ...و مامان بزرگ گریه ...مامان گریه ...
من دیگه مهاجرت کردم طبقه بالامون ...
نمیخوام روضه بشنوم خو ...
قصی القلب میکنه ادمو روضه زیادی ...علاوه بر اینکه صدای گریه مردها رو مخمه ....بدجووووور ...۲۴ ساعته روضه بخونه یکی!!! آدم دیوونه میشه خب !
خلاصه اینکه گفتم سرجدتون بیاین اول محرمی یه
پسر چهارساله 
برادر بزرگتر! 
خسته ام 
مثل همیشه شلوغ بود 
یک خانم ازم تشکر کرد لحظه ی آخر و بیرون بخش 
چسبید :) 
داداشم شیر خورد حالش بد شد 
گفت دستت درد نکنه اومدی ترسیده بودم 
چسبید 
دیروز صبح رفته بودم مامان بعد من اومده بود گفتم می مونم گفت اومدم که بمونم 
بودیم 
پاشد راه بره 
تو سالن بود حس کردم کم آورد گفتم خوبی؟ ویلچر بیارم؟ 
مامان گفت تو بمون فکر کنم تو بهتر بتونی(بقیه ش رو خورد مامان زیاد رو سر مریضها بوده این اولین باری بود چنین چیزی
با مامان بنی خیلی یهویی دیشب برای اولین بار صحبت کردم همینجوری اشک میریخت منو دید صداش بسختی میشنیدم ...خیلی دلش برام سوخت...خب خودمم ناراحت شدم انگار که یادم میاد این چند سال زندگیم چی ب سرم اومده گاهی دوست دارم بمیرم...
ولی خداروشکر پدر و مادر بنی خیلی مهربونن...
پانوشت: بنی همچنان حسودیش میشه ولی به روش نمیاره ، فقط دوست داره به صورت ویژه با خودش در ارتباط باشم...و البته دوست داره مامان باباش فقط مال خودش باشن ولی کور خونده خخخ...
⚜️ لمعه – تدریس متن شهید اول  استاد حائری ♻️ کتاب الطهارة♻️ کتاب الصلاة♻️ کتاب الزکاة♻️ کتاب الخمس♻️ کتاب الصوم♻️ کتاب الحج♻️ کتاب الجهاد♻️ کتاب الکفارات♻️ کتاب النذر♻️ کتاب القض♻️ کتاب الوقف♻️ کتاب العطیة♻️ کتاب المتاجر♻️ کتاب الدین♻️ کتاب الرهن♻️ کتاب الحجر♻️ کتاب الضمان♻️ کتاب الحوالة♻️ کتاب الکفالة♻️ کتاب الصلح♻️ کتاب الشرکة♻️ کتاب المضاربة♻️ کتاب الودیعة♻️ کتاب الاجارة♻️ کتاب الجعالة   تعداد جلس
توی اتاق کار داشتم و نمی خواستم بچه ها متوجه بشن
چون اتاق ما جذاب ترین جای خونه واسه بچه هاس همه چی رو به هم میریزن
به علی گفتم من چند دقه تو اتاق کار دارم نیای پشت در سر و صدا کنی کوثرم بیاد سراغم /:
میگه: تو اتاق چیکار داری؟
گفتم: خب کار دارم دیگه
میگه: مامان جان همونطوری که شما اخبار می بینید و میخواید از همه چی سر دربیارید منم دوست دارم از همه چی سر دربیارم توی اون اتاق چی کار دارید؟
تا حالا تو عمرم اینجوری قانع نشده بودم /:
دیر وقت بود که از حمام اومدم بیرون
دیدم چراغا خاموشه و مامان و بابا خوابن
تو دلم خوشحال شدم که مامان خوابه
مگرنه باز شروع میکرد به گفتن : زود باش موهاتو خشک کن و روسری بزن سرما نخوری و بیا این ژاکت رو بپوش و ....
از پله ها آروم رفتم بالا و اومدم توی اتاقم
بعدشم انگار که قرص خواب خورده باشم، سریع خوابم برد
چند ساعت بعد حس کردم ینفر اومد توی اتاق
رفت بخاری رو زیاد کرد
و اومد پتو رو بکشه روم
که گفتم: مامان تویی؟
گفت: اره، موهاتو خوب خشک کردی سرما نخور
قسمتی از رمان
عسل ازروی پله ها سرخوردم باخنده که صدای مامان با تشر-دخترمگه پانداری؟نرده رو داغون کردیغش غش خندیدم وپریدم و تو آخرین لحظه با خنده گفتم :-بانو گیر نده چطور شد مگهحرفی نشنیدم سمت آشپزخونه رفتم مامان کنار خدمت کار «شوکت»ایستاده بود ونظاره گار کارش بودجلو رفتم ولپ مامانیمو یه ماچ خیس گنده کردم ودر حالی کهلپشو میکشیدم باخنده گفتم :-فدای مامان خوشگلم برم من«مامان انصافا زن زیبایی بود با اینکه پنجاه سال داشت اما هنوز رد پای زیبایی
به نام اواز اون شب هایی که کلی با مامان حرف زدم ؛ بود.
امروز صبح رسیدم خونه و نهار رو پیش مامان جون بودم با حضور مهمون های ناخوانده ی ناخوشایند!
بعدازظهر دنبال کار های تولد و شب تولدم بود با چند روز تاخیر و البته تولد مهسا.
پارسال،فردای امروز رسیده بودم تهران ک دیدم مامان اینا اونجان و جشن گرفته بودیم و بررسی مسائل علمی میکردم بعدش تنهایی در شب!
امشب ک اومدیم خونه،بابا و محمد خوابیدن و من و مامان تو اتاق نشستیم و حرف زدیم.از خودم،مشکلاتم،دغدغه
همون لحظه که گفتی "الاه اکبر" عاشقت شدم! واسه‌م فرقی نمی‌کرد انتحاری باشی یا یه جوونِ کلّه‌خر که مسخره‌بازیش گل کرده. چون شجاع بودی عاشقت شدم. مامان همیشه می‌گفت "دختر نباید عاشق بشه!" اما من حرفشُ قبول نداشتم. مامان وقتی مُرد، بابا واسه تشییع جنازه‌ش نیومد، چون بابا شلوارش دوتا شده بود! حقیقت اینه که مامان عاشقِ بابا نبود و طبق قانون سوم نیوتون بابا هم عاشق مامان نبود.راستی کِی از زندان آزاد می‌شی؟ اگه آزاد شدی خبر بده. منتظرتم پسر شجاع،
امروزو نصفه نیمه شروع کردم. الان دیگه بشینم پاش تا عصر وقت دارم. شب خونه زندایی بابام دعوتیم! ما با اینها بیشتر ارتباط داریم تا خاله هام یا عمه هام. مامانم اولش گفت نمیریم بعد یعنی من راضیشون کردم میخوام به مناسبت سالگرد ازدواج مامان بابام کیک درست کنم. خلاصه که وقت زیادی ندارم برای خوندن. خوب شد زبانم این چند روز کار کردما. استرس دارم براش احتمالا تا عصری فقط زبان برسم بخونم :/ اشتباه کردم گفتم بریم به نظرت؟ اخه دیدم مامان همش شیفتی میره خونه
انگار همین دیروز بود که مامان با عصبانیت کتاب "من میترا نیستم" رو پاره کرد و برای جبرانش چهارجلد کتاب خرید. هنوز هم به اون صحنه فکر می‌کنم گریه‌م می‌گیره. تو اون موقعیت من "مامان" رو نمی‌دیدم، کسی که داشت کتابارو بی‌توجه به قیمتشون برام می‌خرید "وجدان" بود. الانم آهنگی که پخش میشه رو "محمد نوری" نمی‌خونه، "غم" می‌خونه.فکر کردن به خاطرات قم غمگین و دلتنگم می‌کنه، و از اون غمگین‌تر حضور داشتن تو پردیسه. اگه بگم نمی‌خوام توی همچین شرایطی باش
* همونطوری که نشستم و آهنگای مضخرف اما دوست‌داشتنیِ وانتونز و لیتو رو میشنوم، یادم میاد که مامان قبل اینکه بره بیرون ناهار امروز رو به من سپرد:/ ( نمی‌دونم بالاخره کِی قراره از آشپزی خوشم بیاد! )
* با یه حسِ خنثایِ رو به زوال که چند روزی میشه همراهمه به این فکر می‌کنم که من به چرت ترین نوع ممکن دارم حس‌ها و افکار خودمو نابود می‌کنم و تنها چیزی که به خورد خودم می‌دم تناقضه و تناقض!
اینکه می‌دونم تقریبا ۵۰ روز تا پاس کردنِ سه تا امتحانم وقت دار
از همون کودکی کتاب داستان های خوبی به دستم رسید و عاشق کتاب شدم، از نوجوانی شروع کردم به خوندن کتاب های سنگین و سطح بالا و حالا در جوانی یه کتابخوان حرفه ای هستم. خوشحالم که غرق دنیای کتاب ها شدم و 2 روز امسال رفتم نمایشگاه کتاب و 8 تا کتاب خریدم که دارم له له میزنم بخونمشون. 
دیشب تا ساعت ۱۲ فرش ها را پهن کرده بودیم و مبل ها را چیده بودیم و بالاخره خانه شبیه خانه شده بود. سرشب زنگ زده بودم کلی برای مامان غر زده بودم، آخرشب گفتم خوشحالش کنم، زنگ زدم دعوتش کردم صبح بعد از این که داداش می رود آزمون بدهد بیایند خانه ما.
امروز میزبان اولین مهمانان خانه جدیدمان بودیم. مامان و دوست نازنینش سیمین. البته سیمین به اسم دوست مامان است، ولی در عمل برای همه اعضای خانواده دوستی صمیمی و نزدیک و نازنین است. سنش دقیقا بین من و مامان ا
این روزها بیش از هر زمان دیگه ای حس می کنم، حرف، نزدنش از زدنش، دلچسب تره
گاهی اوقات پر از واژه و تعریفم. پر از فریاد.. اما دلم نمیخواد حتی زبونم و برای ادای یک کلمه ی جزئی به زحمت بندازم
به خودم میگم این همه گفتی به کجا رسید؟ این همه بار غم و غصه ت و ریختی رو سر اعضای بی گناه بدنت.. آخرش چی شد؟
بذار دیگه از این به بعد یه نفس راحت بکشن
بعد یادم میاد اینجا هست
یادم میاد اومدم اینجا که هرچی بغض و ناله و فریاد دارم خالی کنم اینجا
اینجا خوبه
اینجا برای خ
خب کتاب موج ها تموم شد. یه کتاب اینجوری بود که مثلا میتونستن پیشگویی کنن و هاله های ادما رو ببینن و اینا . کتاب برای n هم قبلش خوندم که جنایی بود و غمگین . درباره این دوتا فکر نکنم پست اینستا بذارم. کتاب موج ها مثل بقیه کتابایی که از خانوم لانزدیل(؟) خوندم، یه کم کلیشه داشت از این جهت که مثل فیلمای کنار دریای خارجی بود! اما جذاب بود . مثل اکثر کتابای آموت میشه زود زود خوندشون و لذت برد اما خیلی عمیق نبود. 
دیگه اینکه پادکست های شب تاک رو دارم گوش می
بخش هایی از کتاب که دوست دارم در اینجا بنویسم شان:
"بسیاری از مردم مانند فراعنه  مصر در حال ساختن اهرام مصر هستند و اغلب تا آخر عمر درگیر ساخت آن هستند"
پی نوشت :
خواندن این کتاب دید من نسبت به دنیا را عوض کرد. خواندن این کتاب را توصیه می کنم.
بخش هایی از کتاب که دوست دارم در اینجا بنویسم شان:
"بسیاری از مردم مانند فراعنه  مصر در حال ساختن اهرام مصر هستند و اغلب تا آخر عمر درگیر ساخت آن هستند"
پی نوشت :
خواندن این کتاب دید من نسبت به دنیا را عوض کرد. خواندن این کتاب را توصیه می کنم.
واسه مامان طاقچه رو نصب کردم تا از گردونه جایزه بگیرم. به خودشم نگفنم. الان واسش یه اسمس تخفیف اومد که مال کتابه اژ طاقچه، برام فرستاد و گفت مال کتابه برات فرستادم :******
حالا که اینو نوشتم از بابا هم بگم که این روزا اغلب روز رو همه پیش همیم به همون روالی که قبلا نوشتم. بابا مهربون و خوش اخلاقه مثل همیشه و البته ببشتر از همیشه. فکر کنم کار ادمو خسته میکنه، من رو هم. اما الان همه بیکار و خوش اخلاق تر از همیشه ایم. خداروشکر. خدایا لطفا همه چی رو درست ک
بعد شش سال اولین باره که مهر خونه ام.دانشگاه تموم نشده اما به دلیل مشخص نشدن تکلیف خوابگاه و یه سری فشردگی برنامه هام فعلا موندم.روزهای عجیبی رو دارم سپری میکنم..روزهای متفاوتی رو.از هفته پیش اینقدر اتفاقات پیش اومد که نمیدونم چی بگم یا حتی راجع به اون با کسی صحبت کنم.
حس میکنم تغییر کردم و حتی این تغییر رو خونواده هم متوجه شدن.حالم بهتره
یه حس عجیب توام با غم و شادی همراهمه..
مامان نیاز به مراقبت داره و کارای خونه و پخت غذا بر عهده منه ولی اصلا
دیشب نصفه شب، گل پسر، مامان مامان گویان اومد تو اتاقمون.
بلند شدم بغلش کردم که یهو مشاهده کردیم یک سوسک سیاه گنده روی توریِ پنجره نشسته!
اونم به طرفِ ما! تخت ما زیر پنجره است..
تنها کاری که تو ظلمات شب به فکرمون رسید، این بود که سریع پنجره رو ببندیم.
این شد که الآن یک روز تمامه که جناب سوسک بین توری و شیشه‌ی پنجره می‌چرخه و بالا و پایین میره...
وااای که احساس میکنم زندگیم سوسک‌زده شده. هیچ‌وقت تا حالا اینقدر نزدیک یک سوسک زندگی نکردم...
دارم فکر
خیلی سریع رفتم تهران و خیلی سریع برگشتم.
حالم خوب نبود،از پارک ملت سه تا کتاب خریدم،بابا قبلش واسم یه کتاب خریده بود.
تو راه برگشت به خونه هم از قم یه کتاب خریدم.
سر جمع ۵ تا کتاب،که یکی شون بارها خونده م.
مامان صبح زنگ زد و پرسید فلان کتاب داری؟گفتم اره.
متاسفانه یا خوشبختانه کتابِ رو خریده بود،بهش گفتم غصه نخور هدیه ش میکنیم به کسی.
من امسال توی این فصل گرم فعالیتهای مفیدم خیلی کم بود،با اومدن پاییز فعالیت هام در زمینه کتاب خیلی کمتر میشه ول
امروز به مامان میگم : مامان، به نظرت نامنظم بودن من بده؟
میگن : آره
میگم: حافظ میگه فکر معقول بفرما، گل بی خار کجاست؟ این خار منه مامان :)) اشکال نداره زیاد :))
میگن: ما گل که میخریم با سر قیچی خار هاشو جدا میکنیم....
من :))))

زنگ زدم به آبجی بزرگه. میگم چه انتقادی داری به من؟
میگه چه یهویی. چه انتقادی؟
میگم هرچی! چه بدی ای دارم؟
میگه هیچی یادم نمیاد
میگم نامنظم نیستم؟
میگه نه. اون که بدی نیست.
خندیدم. میگم : میخواستم برات بخونم فکر معقول بفرما، گل بی خا
یاد دعوا های مامان بزرگ خدابیامرزم و بابابزرگ افتادم. موقع دعوا، مامان بزرگم قهر میکرد و می رفت برای خودش یه چیزی درست میکرد تنهایی میخورد:) و به بابابزرگمم تعارف نمیکرد. بابابزرگمم پا میشد میرفت مغازه. شب که برمی گشت، همه چیز عوض می شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. مامان بزرگم کتش رو در می آورد، بابابزرگ می رفت وضو می گرفت و شامشون رو میخوردن. کلی هم قربون صدقه من می رفتند.
یادم میاد چند باری هم مامان بزرگ تهدید به طلاق گرفتن کرد:))) . خیلی ه
دخترم سرما خورده حسابی و این دو روز گذاشتمش خونه مامانم
با امروز میشه سه روز که صبح ها میبرم و اونجا میذارمش و بعد از کارم ناهار میخورم و شب میام خونه.
دیروز یعنی روز دوم مامانم بهم گفت بیا و دخترتو بذار پیش منو بهم پول بده براش ( مامانم پرستاری میکنه از بچه ها) نمی تونستم بگم نه که !!
بهش گفتم نمیتونم پولی ک از بچه ها میگیری رو بهت بدم گفت تو بهم دویست بده، باید جاهاز بخریم واسه آبجی و تو بیا دخترت رو بذار اینجا .نبرش مهدکودک.
گفتم باشه ولی بابا چ
دیشب بعد از مدت ها یه دل سیر با پشمک حرف زدم. از هر دری.
بهش گفتم که اگه می تونست حرف بزنه، قطعا راه حل همه مشکلای من رو می دونست، چون پشمک تنها کسیه که بی سانسورترین نسخه منو دیده. چیزی درمورد من نیست که ندونه، حتی چیزایی که روم نمی شه یا نمی تونم توی دفتر خاطراتم بنویسم. الان هفت هشت ساله که داره نگام می کنه و باهام حرف می زنه. اون موقعی که افسرده بودم و حالم بد بوده، اون بوده که همه حرفا و گریه هام مو به مو گوش داده. آره، خیلی دوسش دارم، خیلی زیاد
 
"در هر زبان زیباترین واژه "آری"ست و سودمندترین کلمه "شکیبایی".
 
-شور ذهن
 
من همیشه یه برخورد خیلی غیر منطقی با قضیه ی همجنسگرایی داشتم.ولی تو کتاب شور ذهن فروید خیلی خوب بهش پرداخته مثلا یه جایی میگه بعضی از مردان اصلا نمی تونن زن ها رو تحمل بکنن و هر چی هم سعی می کنن نتیجه ی عکس می گیرن و اونایی که مقید به دین هستند و زندگی سالمی دارن بعضا دچار بیماری های عصبی و روحی روانی میشن و یه جا میگه چی میشد اگر جامعه(جامعه ی اون موقع) این رو می پذیرفت.
د
آرام و فاطمه دارن درس می خونن منم نشستم نزدیک شون و دارم کتاب می خونم. آرام میگه کتاب نخون. میگم چرا؟! تو که داری درس می خونی منم اینطوری مشغولم. میگه نه من درس می خونم ولی تو کتاب نخون میگم پس چیکار کنم؟ میگه بشین مارو نگاه کن:|:)
 
جدیدا تا جلو روش کتاب باز می کنم شروع می کنه به غر زدن..
 
 
امروز چادرمو نمیده نماز بخونم. بهش میگم بده عزیزم بعدش بازی میکنیم باهممیگه نه نمیدم نمازت قضا میشه دیر میشه خب باشه بعدش گرسنه مون میشه غذا میخوریم دیگههه
شبا موقع خواب گیر میده که مامان بابا فرار از زندان میزاری، آخه من اون پسره که مایکله دوسش دارم
منم دوست دارم مایکل
قبل از این سفر خانوادم به خونمون من طبق عادت هرروزم رو با زنگ زدن به مامان شروع میکردم 
اما حالا که برگشتن خونشون دیگه تصمیم به ترک عادت گرفتم و بالاخره بعد از دو روز و نصفی امروز بهش زنگ زدم 
مامانم هنوز منو نصیحت میکنه، و نگرانه 
مامانا همیشه مامان میمونن حتی بعد ازدواج بچشون 
چندین و چندباره میگه برید فریزر بخرید میگم مامان لازممون نمیشه ما هرچی هم میخوایم تازه تازه میخریم اینطوری بهتره 
ولی باز امروز پشت گوشی گفت برو فریزر بخر بالاخره
+ سه سال پیش مثل فردایی ، در روز جشن فارغ‌التحصیلی کارشناسی، با مامان و غزاله از جلوی دانشکده کامپیوتر رد شدیم؛ و من در حالی که قدم‌هام رو تند میکردم و از  گوشه چشم پسر پیراهن آبی لاغر دوربین به دوش رو نگاه میکردم که با عده ای در حال صحبت بود، زیر لب گفتم: میشه زودتر بریم مامان؟ یک نفر هست که دلم نمی‌خواد سلام کنم. مامان مثل همه مادرها کنجکاو پرسید: چرا؟ و  من مثل همه فرزندها جواب دادم هیچی فقط حوصله ندارم...
و اون روز حتی برای یک لحظه هم فکر نم
کتاب «کتاب دزد» رو دوست نداشتم و نصفه رهاش کردم. کاری که معمولا انجام نمیدم اما خب این دفعه اصلا خوشم نیومد از این کتاب. شاید بعدا خوب شه نمیدونم. به جاش رستوران اخر جهان که قبلا نصفه خونده بودم رو میخوام تموم کنم و بعدشم تمام کتابایی که تو کتابخونه ام موندن رو میخوام تموم کنم و لیست کتاب بعدی رو بخرم. یه سری کتاب اموزنده خوب هم هستن که احتمالا تو طاقچه میخونم مثل جادوی نظم و اینا.
جمعه رفتیم باغ و بعد مدتهااااا مامان بزرگ عزیزم رو دیدم و داییم.
بنده خودم هم با اینکه گرفتاری کاریم زیاد است، اما بحمدالله از کتاب منفک نشده ام و در حقیقت نمی توانم منفک بشوم. در خلال کارهای فراوان و سنگینی که به دوش ما هست دائما با کتاب سرو کار دارم. احساس می می کنم که اگر انسان بخواد در زمینه معنوی و فرهنگی ترو تازه بماند ، جز رابطه با کتاب ، که مثال جویباری دائمی و در جریان است
ادامه مطلب
 تا از چیز هایی که من دوستشون دارم . . . .
من توی این پست میخوام چند تا از چیز هایی رو که خیلی دوستشون دارم بذارم اون طرف قلبم که مامان و بابام جاشون کم نشه خخخخخخ
ولی خب من چند تا از چیز هایی رو که واقعا دوست دارم میخوام بهتون بگم . . .
ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها